به مناسبت روز خواهر
عیسی صفا

عاشق رادیو شده است. لحظاتی که پشت دار قالی نیست در حیاط صدای رادیو را تا ته بلند کرده و آواز خوانندگان به فارسی را تقلید می کند. موهای بلند و خرمایی اش زیر نور خورشید می درخشد. پوستش سفید و براق و چشمان قهوه ای روشن را از خانواده مادری گرفته و قد بلند و هیکل ورزیده را از خانواده پدری و مادری هر دو. چند سال است که از ایل شاهسون به قم کوچ کرده ایم. ساکن محله پمپ بنزین در حومه شهر قم هستیم. این محله در گلوگاه ورودی قم از تهران قرار گرفته است. نام جاده هم جاده تهران است. اکثر ساکنان محله ترک زبان و از طایفه “قرنلی” هستند که از دهات اطراف قم به شهر مهاجرت کرده اند. در حیاط بعضی از خانه ها هنوز دامداری رواج دارد و محل درآمد آنان است. با آن ها تفاوت لهجه و فرهنگ داریم و اصلن نتوانسته ایم رابطه دوستی با آنها داشته باشیم. از نظر فرهنگی عقب مانده، متعصب و دهاتی هستند و زیر فشار همین همسایه ها برای دو خواهرم اسم دوم گذاشته شده است. اسم “طاووس” شده کبری و اسم خواهر دیگر “قیزیل قیز” ( دختر طلا) شده زهرا. با اینکه فارس زبانان محله در اقلیت محض هستند طاووس از طریق رادیو و دوستهای فارس تا حد زیادی فارسی یاد گرفته است. بیست و دو ساله است و 12 سال بزرگتر از من. قیزل قیز شانزده ساله و خواهر دیگرم سی و دوساله و ساکن تهران است با شش بچه قد و نیم قد. دو برادر بزرگ داریم یکی 24 ساله و دیگری پاسبان و سی و چهار ساله با سه بچه که ساکن قم هستند. مادرم زنی پنجاه و چند ساله است و پدرم پیرمردی بیش از هفتاد ساله.
صحنه دوم
پسر خاله ام از یک ده کوره خواستگار طاووس شده است بدون اینکه وی را دیده باشد. پسر ملای ده است. خواستگاری هم از طرف برادر کوچکش انجام شده که در دوران سربازی اش به خانه ما در قم رفت و آمد داشت. طاووس و مادرم بشدت مخالف هستند. برای طاووس تصور برگشت به یک کوره ده و زندگی با مردی که یک بار هم وی را ندیده است فاجعه است. مادرم هم به شدت مخالف است. رئیس خانواده مادرم است ونه پدرم. برادرانم غیر اجتماعی و بی تفاوت هستند. خانواده خاله ام به یک بسیج تمام عیار دست زده اند و ده ها نفر را واسطه خواستگاری کرده اند. این واسطه ها هستند که پدرم را زیر فشار گذاشته اند. تا جایی که سنم اجازه می دهد در کنار مادرم و طاووس در مخالفت با این ازدواج شرکت دارم. چرا این همه طاووس را دوست دارم؟ چند ماه پیش تابستان همراه مادرم برای خوشه چینی به دهات شهریار رفته بودیم. دو سه ماه به مادرم خیلی سخت گذشته بود. شب ها در یک چادر در بیابان با مادرم می خوابیدم و احساس ناامنی شدید می کردم. شب اول که به قم برگشتیم طاووس مرا بغل خود خواباند و دوباره احساس امنیت به وجودم برگشت. یادم نیست چگونه ازدواج سرگرفت اما طاووس با احساسی فاجعه بار از آینده به یک کوره ده برگشت. نمی دانم بین آن همه خواستگار که لنگه در خانه را از جا کنده بودند و طاووس آنها را از نزدیک دیده بود چرا می بایست به ازدواج با کسی که ندیده تن بدهد. بعدها فهمیدم که حتی طاووس یکی از خواستگارها را -که فارس بود- پسندیده بود.
صحنه سوم
طاووس برای مدت کوتاهی به قم برگشته است. با یک بچه مریض در بغل که نیاز به معاینه و مداوای منظم دارد. نسخه ها را می خوانم و با جدیت دواها را ترکیب کرده و به بچه اش “رضا” می دهم. غرق لذتم که به درد طاووس می خورم. پدرم چند ماه قبل فوت کرده است و اصلن یادم نیست طاووس را در مراسم ختم پدر دیده باشم.
طاووس همراه با پسر بزرگش و دختر کوچکش. بچه های پشت بچه های برادرش هستند.
صحنه چهارم
تمام راه پشت فرمان به طاووس فکر می کنم. در مدتی که در زندان بودم یکبار سال 57 و در اوج جنبش انقلابی به ملاقاتم آمده بود. در یک ربع ساعت ملاقات اصلن نتوانستیم از لابلای دو ردیف میله های آهنی حرف بزنیم. یک پسر بچه همراهش بود که از جو زندان وحشت کرده بود و به پاهایش چسبیده و گریه می کرد. هر سال تابستان که به دیدنش در کوره دهی -که اسمش را نمی دانم- می رفتم یک بچه دیگر به اعضای خانواده اش اضافه می شد. شوهر و برادر شوهرش -که رئیس خانواده بود- هنوز پاسی از شب مانده با صدای بلند مسابقه قران خوانی می گذاشتند و صدایشان همسایه را از خواب بیدار می کرد. می خواستند ثابت کنند که مانند پدر ملای خود مذهبی سفت و سخت هستند. مدتی بعد از کوره ده به ده قدیمی بزرگتری کوچ کردند که تعدادی از اعضای خانواده بزرگ ایل شاهسون ساکن آن هستند، اما طاووس از دیدن و حرف زدن با مردان خانواده پدری و مادری محروم است و در انزوای محض زندگی می کند.
دست هایش را در دستهایم می گیرم، ازدست های من بزرگتر هستند و مانند سنگ پا زبر و خشن. هنگامی که از تعداد بچه هایش می پرسم وارد حیاط می شود و از بین ده ها بچه، بچه هایش را در اتاق ردیف می کند. هشت تا! پیشنهاد می کنم چند روز با من به تهران بیاید. می گوید شوهرش مانند همیشه طفره رفته و بهانه خواهد آورد تا مانع مسافرت وی شود. با این حال به سراغ شوهرش که مغازه ای چسبیده به خانه دارد می روم. باحالتی خشگمین وارد مغازه می شوم. خشمگین که زنی با 8 تا بچه هنوز حق رفتن به خانه مادر و برادر خود را هم ندارد. در اوج برخورد عصبی هستم که طاووس وارد مغازه می شود و مرا به بیرون می کشد. با عصبانیت به طرف ماشین می روم تا خانه را ترک کنم. نزدیک ماشین هستم که طاووس گوشه کتم را می کشد و می گوید : « این جور نباید بروی، بیا بنشینیم و بحث کنیم!» کمی از جمله روشنفکر مابانه اش یکه می خورم. چند بار دیگر گوشه کتم را بطرف خودش می کشد. بالاخره قبول می کنم که « بحث» کنیم. در اتاق تمیز و شسته روفته مهمان روبروی هم می نشینیم. می گوید در تمام 15 سالی که از ازدواجش می گذرد یک لحظه هم شوهر و خانواده اش را از خود ندانسته است. بلند می شود و در یک کمد را باز می کند. چند ردیف لباس را نشان می دهد و می گوید هیچ گاه لباس شوهرش را با لباس های خود و بچه هایش قاطی نکرده است. می گوید: “اوایل ازدواج و حتی با دو تا بچه آمادگی طلاق داشتم اگر برادرانت به من کمک می کردند”. می گوید بعدن به خاطر بچه ها بوده که سوخته و ساخته است. می گوید منتظر است بچه ها بزرگ شوند تا با کمک آنها خود را از دست شوهرش آزاد کند. می گوید هیچ چاره دیگری جز انتظار بزرگ شدن آنها ندارد.
صحنه پنجم
پس از سالیان طولانی اولین بار است که تلفنی با طاووس حرف می زنم. می پرسد: “بازهم نمی توانی به ایران برگردی؟ خاتمی که قول آزادی سیاسی داده بود؟” از ده به قم کوچ کرده اند و چند تا از بچه ها ازدواج کرده و از خانه رفته اند. می گوید شوهرش مریض و گوشه گیر است و هیچکس حتی برادر کوچکش هم رفت وآمدی با وی ندارد. برادرش طرفدار خاتمی است ولی خودش حزب اللهی متعصب باقی مانده است و خاتمی را کمونیست می داند! می گوید دخترهایش دبیرستانی و دانشگاهی هستند و اعلام موجودیت کرده اند و خانواده از دست شوهرش رها شده است. می گویم پاسپورت بگیرد و یک سفر به فرانسه نزد من بیاید و یا حداقل به ترکیه. می گوید بچه ها همه مشغولند و خودش هم قادر به تنها مسافرت کردن نیست. صدایش جوان و آهنگین است. شاید اگر ازدواج اجباری پیش نیامده بود در شهر یک خواننده می شد.