چشمانش در فضای نیمه تاریک غار میدرخشد. در میان دستهایم مانند یک گلوله پشم کوچک نرم و گرم است. هیچ نگران نیست. با آرامش سرش را به این سو و آن سو میچرخاند. زیر پایم چند تا پشمک دیگر در هم میلولند. عجب گنجی پیدا کردم! باید بچهها را خبر کنم. پشمک انگشتانم را میلیسد. با او به خروجی غار نزدیک میشوم. تابش خورشید تند چشمانم را میزند. از نور زیاد چند لحظهای دچار نابینایی میشوم. بچهها در سمت راست غار روی یک صخره پت و پهن و صاف در زیر نور آفتاب ولو شدهاند.
– آهای، های، هوی… زیرلاما دلی لر (تا مغز استخوان دیوانهها) به من نگاه کنید! آی دلی حسن، وای دلی حسن به این طرف نگاه کن! نیگار، نیگار دلی نازینیم (نازینیم سمبل دختر دیوانه در طایفه ساتلو و کریملوی ایل شاهسون) نگاه کن ببین چه گنجی پیدا کردم!
هیچیک تکان نمیخورند. با نرمش یک گربه به میانشان میروم. همه چشمهایشان را بسته و گوشهایشان را با انگشت سبابه گرفتهاند!
– ایرتی لر (عوضی به شاهسونی و مصنوعی به آذری شهری) چشمهایتان را باز کنید گنج پیدا کردم!
آهسته به دلی حسن نزدیک میشوم، پشت گردن بچه گربه را میگیرم و پنجههایش راکه باز هستند روی صورتش میگذارم. بچه گربه به آهستگی پنجههایش را روی صورت حسن جمع میکند. باز هم تکان نمیخورد. پیراهن قرمز و بدون یقهاش را آهسته بالا میزنم و بچه گربه را روی سینهاش میگذارم. این بار دلی حسن با یک فریاد کوتاه نیمخیز میشود و به سرعت دستش را توی سینهاش میبرد. با صدای فریاد حسن همه بچهها از جا بلند میشوند. نیگار که اکنون دیگر سر پا ایستاده با دیدن بچه گربه در دست حسن با ادای همیشگی دست راستش را روی گردنبندش میگذارد و دسته موی لخت و شبقگونه روی پیشانیاش را به بالا فوت میکند و میپرسد:
– یاراماز شوماسر (بدجنس شوم سر) از کجا پیدایش کردی؟
قبل از اینکه جواب بدهم به قولباق و بویماقش (دستبند و گردنبند) نگاه میکنم که مدعی است پدرش آرشین آنها را از سنگ آسمانی درست کرده است و سپس به غار اشاره میکنم و میگویم:
– ازیلگن،چزیلگن (لوس ننر) چندتای دیگر آنجا هستند…
باقی رمان را می توانید در قسمت کتاب ها به صورت رایگان و در فرمت pdf دانلود نمائید.
تبریک ! رمان فوق العاده زیبایی بود و پایان دلنشینی هم داشت