هر سه گیشه خالی است ، البته کارت ورودی سه ماه دارم و نیازی به خرید بلیط ندارم ولی خوب به نظر عجیب می رسد که در ساعت بازگشایی استخر نه گیشه ای باز باشد و نه کسی برای خرید بلیط ورودی در پشت گیشه باشد. هنگام ورود کنار ماشین خودکار هم کسی نیست، معمولا دو نفر با کمی فاصله کنار ماشین ها نشسته اند.وارد یکی از کابین های رخت عوض کردن می شوم، سکوت کامل بر محوطه رخت کنی حاکم است ، در حالی که همیشه صدای کوبیده شدن پرسر وصدای درهای چوبی بدون هیچ ضربه گیری به آسمان بر می خیزد و در محوطه خالی بازتاب شدید و گوش خراش می یابد. بارها به مدیریت استخر صدای غیر قابل تحمل بسته شدن درها را توضیح داده ام ، به اضافه کوبیده شدن درها به هم جیغ و دادهایی است که گروه های چند نفر بچه ها و نوجوانان به راه می اندازند که در فضای لخت و خالی استخر بازتاب چندین برابر می یابد، یک بار به یک مربی بچه ها گفتم که چرا به بچه ها یاد نمی دهید که جیغ های بلند و هیستریک نکشند که بلافاصله با دادو بیداد بلند از بچه ها خواست تا جیغ نکشند ! زیر دوش قبل از ورود به استخر هم کسی را ندیدم، اینجا بود که بخودم گفتم ماجرا شبیه فیلم های خیالی شده است. 42 سال است که به این استخر می آیم و هیچگاه با چنین صحنه ای روبرو نشده ام.
به حوض استخر که نزدیک می شوم عده ای را در آب می بینم و طبق معمول چند تا نجات غریق هم در کنار حوض استخر هستند. هنگامیکه وارد آب می شوم و با اولین کسی که می بینم خالی بودن مسیر تا حوض استخر را شرح می دهم. خانمی که با وی حرف می زنم حرفم را قطع کرده و به فارسی می پرسد ایرانی هستید؟ تعجب می کنم و بوی می گویم از کجا فهمیدید که ایرانی هستم چون ایرانیها از ظاهرم تشخیص نمی دهند ایرانی هستم برعکس ترک ها که هیچ تردیدی در ترک بودنم نمی کنند. می گوید از تلفظت فهمیدم و سپس می پرسد از کدام منطقه ایران هستی؟ این بار از لهجه ام نفهمیده است. می گویم ترک ایل شاهسون بغدادی !شروع می کند به ترکی حرف زدن و می گوید از ترک های ایل شاهسون مغان است که در تبریز ساکن شده اند! عجب اتفاقی. این بار به زبان ترکی به وی توضیح می دهم که در مسیرم تا حوض استتخر هیچ کسی را ندیدم و یک لحظه فکر کردم شاید وارد کره دیگری شده ام! با خنده می گوید شاید وارد دنیای دیگری شده اید و منهم یک موجود فضایی و فرا زمینی هستم !موقعی که این حرف را می زند عمیق تر به چشمان نگاه می کند و دستش را روی دستم می گذارد. چشمانش سبز تیره هستند ، عموما آذریها چشم رنگی ها را نمی پسندند و می گویند «پیشیک گوز» یعنی چشم گربه ای ! چشم گربه ای یکباره با اشاره به آب می گوید بایدبرود شنا کند ، خیلی روشن بود که نمی خواهد حرف زدن با من را ادامه دهد، مثل کسی که می خواهد از ادامه رابطه برحذر باشد. احساس کردم چیزی در مورد خودم را از من مخفی می کند ، مثل کسی که مرا می شناسد ولی رو نمی کند. در شهر نانتر و بویژه در محله شناخته شده هستم ، یا بعنوان مربی بوکس و یا نویسنده و یا هر دو ! برای ایرانیهای سلطنت طلب های محله هم به عنوان توده ای شناخته شده هستم.
برای مربی ها دست آشنایی تکان می دهم ،بسیاری از آنها را از سالها ی دور می شناسم ، مدتی هم در این مجموعه ورزشی مربی بوکس بودم ، بارها در شهر نانتر سالن معرفی رمانم ایریلمیش به زبان فررانسه برگزار شده و در شهر هم شناخته شده هستم و هم افراد قابل توجهی را می بینم که رمانم را خوانده اند.چند بار طول استخر را که استاندارد المپیک است بالا و پایین می روم و طبق معمول هر بار در سوی کم عمق استخر تجدید تنفس می کنم ، در همین اول استخر است که نگاهم به فردی در سمت چپ می افتد ، از همان نگاه اول چشم تو چشم هم می شویم ، گویی نیرویی چشمان ما را به هم می دوزد ، زنی جوان است با چشمانی سبز. چشم گربه ای ایرانی نگذاشته بود احساسم را نسبت به خالی بودن مسیرم تا حوض استخر را بیان کنم و کمی با تربیتی رابطه را قطع کرده و شنا کنان دور شده بود. با خودم فکر کردم چون هنگام حرف زدن با من تا زیر سینه ام و قد کوتاه بوده نخواسته سرپا جلویم بایستد و حرف بزند ، این قد هم مساله ای شده برای مردم. در مراسم اهدای جایزه سینمایی به رسول اف عکس گلیشفته فراهانی را در کنار وی می دیدم که ده سانتی از وی بلندتر بود. گلشیفته را از نزدیک به مدت چند ساعت دیده بودم و قدش حدود 165 سانت بود ، بنابرین رسول اف می بایست 155 سانت باشد ! آدمهای دیگر کنار وی نشان می دادکه رسول اف مردی با قد متوسط است و نه کوتوله. روشن بود که گلشیفته یک کفش پاشنه بلند بالاتر از ده سانت پوشیده است . بهزاد فراهانی هم محلی نوجوانی من بود در ته بیسیم نجف آباد تهران، در پارک ولیهد گه گاهی همراه گروه تیاترش می دیدمش. موقعی که گلشیفته را دیدم پدرش در پاریس بود و کتابم خمینی دو چهره و یک واقعیت را امضا کرده و خواستم که به پدرش بدهد از طرف هم محلی قدیمی ، البته گلشیفته را در گرماگرم جنبش سبز در کافه ای در پاریس دیده بودم و هنوز مشهور نشده و دماغ بالای متوهم نشده بود. هیچ موقع فکر نمی کردم که این دختر با هیکل لاغر و رنگ زرد آنقدر پررو شود که بخواهدادعای رهبر سیاسی ایران را بکند.چشم گربه ای شاهسون کفل بالای ران هم داشت و فکر کردم نمی خواهد کفل هایش را ببینم و شاید سر آخر سلطنت طلبی است که مرا می شناسد.
شروع می کنم به خانم کنارم ماجرا ی غیر عادی استخر را توضیح می دهم و این را هم اضافه می کنم که ماجرا را به یک خانم ایرانی توضیح دادم و نیمه کاره رابطه را قطع کرد. درحین حرف زدن با خانم تازه آشنا چشمم به خالکوبی روی بازوی چپ و پشتش می افتد. طرح خالکوبی عجیب است و به نظر برجسته می آید ، متوجه شده که به خالکوبیش نگاه می کنم یکباره بازویش را به من نزدیک کرده و می گوید : لمس ! واژه لمس را با تلفظ عربی می گوید ، خالکوبی را لمس کنم که برجسته است ولی آنچه بیش از آن حیرت زده ام می کند پوستش است ، احساس نمی کنم پوست انسان باشد ، هنگامی که رمان آیریلمیش را می نوشتم در مورد جن ها مطالعه کردم چون قهرمان رمانم یک جن است و در هیمن مطالعه ها مطالبی در مورد پوست جن ها خوانده بودم که ده ها برابر از پوست یک بچه انسان نرمتر است ، به شوخی می گویم : شماموجودات فضایی هستید و یا جن؟ جواب می دهد : استغفرالله ! و به عربی می پرسد عربی بلدی؟ می گویم عربی ادبی و بعد توضیح می دهم که رشته ادبی در ایران خوانده ام و در دانشگاه رشته فرعی ام زبان و ادبیات عرب بوده است ولی حرف زدن آنهم « یومیه» را به عربی بلد نیستم و اصلا سیستم آموزش زبان عربی در ایران افتضاح بود و فقط بدرد خواندن متون سنتی و مذهبی می خورد و نه زبان معاصر و امکان تکلم به این زبان. می گوید ماشاالله !الحمدالله! در تمام مدتی که با هم حرف می زنیم به عمق چشمانم نگاه می کند ، گویی در جستجوی چیزی است. از دور هم می بینم که چشم گربه ای ایرانی مرا زیر نظر داردو به خانم با خالی های عجیب می گویم خیلی برایم عجیب بود که خانم ایرانی که با من از یک ایل است به ادامه رابطه علاقه نشان نداد و با شوخی اضافه کردم شاید جزو جن های مردم آزار باشد! کمونیست هستم و به ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک مجهز هستم و بنابرین دچار توهم نیستم ، ولی از طرف دیگر نمی توانستم بخود دروغ بگویم و کمی برایم حوادث استخر عجیب نباشد ، البته موضوع برایم حکم شوخی و خنده و بازیگوشی را هم داشت که جزو منش من هست و راحت با هر انسانی می توانم شروع به حرف زدن و رابطه کرده و شوخی کنم. یک بار هم که می خواستم یک دادگاه در فرانسه را دست بیندازم ، یک قاضی با وجدان در زنگ تفریح خودش را به من رساند و گفت مواطب باشید دادگاه را مسخره نکنید هیچ مدرکی علیه شما ندارند ولی توهین به دادگاه خودش یک جرم جدید است حتی در لوای شوخی ! تعجب می کنم که دختر خانم خالدار چرا فرانسه حرف نمی زند ، در حالی که عموما زبان خارجی در کشورهای الجزایر ، تونس و مراکش فرانسه است و خودش هم ساکن فرانسه است و باید به زبان فرانسه بتواند حرف بزند.
فکر کردم از غریق نجات ها بپرسم چرا در بلیط فروشی ، محل رخت عوض کردن و زیر دوش امروز هیچ کسی نبود. خانم شاهسون چشم گربه ای در کنار استخر کرال پشت می رود و نگاهش را روی خودم احساس می کنم. از سه نفر مربی فقط یکی را می شناسم و دو نفر دیگر را برای اولین بار است که می بینم. ایوان مربی شنا را که می شناسم مربی ورزش در دبستان هم هست و گاهی سروکارش با اموزش ابتدایی بوکس می افتد که هر از گاهی دو سه تاکتیک از من می پرسد. شروع می کنم با ایوان در مورد احساس عجیبم امروز در استخر حرف می زنم و اینکه شاید وارد یک دنیای موازی شده ام!یکی از مربی ها که زن است به زبان روسی و با خنده می گوید: اتا پراودا ! یعنی حقیقت دارد ! از کجا می داند زبان روسی بلد هستم؟به روسی شروع به حرف زدن با وی می کنم. قد بلند است با هیکلی متناسب و ورزیده.می گوید پدرش روس است و مادرش مراکشی.به گونه و پف بالای ابرویش اشاره می کنم و می گویم مثل من یک رگه مغولی و یا آسیای جنوب شرقی هم دارد ! در مورد ادبیات روسیه حرف می زنیم ، از پوشکین ، تولستوی و داستایوفسکی خوانده است به شولوخوف و دن آرام اشاره می کنم که نمی شناسد و همچنین ماکسیم گورکی را. می گویم بالاتر از استخر یک مدرسه است بنام گورکی.احساس می کنم هر سه مربی با مهر و محبت نگاهم می کنند کمی متفاوت تراز حدمعمول ،با اینکه دستم خیس بود هر سه دستم را فشرده بودند.
به بخش دیگر استخر که ژکوزی است می روم که دو تا حوض دارد ، یکی از بهترین امکان ها برای ماساژ بدن با فشار آب و از بین بردن درد عضله ها.هنوز مدت زیادی نیست در آب هستم که چشمانم به خانمی در روبرویم می افتد که یک بچه را بغل کرده است ، اما در همان نگاه اول هیکل بچه عجیب به نظر می آید : فوق العاده کوچک است ! در حالیکه مادر درشت و هیکل دار است، باز هم چشم دوختن در چشمهایم شروع می شود و مادر بچه مستقیم و بدون وقفه به چشمانم خیره می شود.نگاه ها با ملاطفت و مهربانی همراه است. زن شاهسون چشم گربه ای در حوض روبروست و بازهم احساس می کنم از دور گه گاه نگاهم می کند. از همین حوض روبرو یک بچه چند ساله برایم دست تکان می دهد ، مردان فرانسه اکثرا سبیل نمی گذارند و من با سبیل بزرگ توجه جلب می کنم و گاهی بچه ها به سبیل هایم خیره می شوند. بار اول نیست که عده ای به چشمانم خیر ه می شوند ، این پدیده بارها برایم رخ داده است ولی همیشه هم در دوران تغییر شدید در زندگیم بوده است. شاید از چشانم می شود دید که عمیقا به فکر فرو رفته ام.
قبل از اینکه وارد حوض ژاکوزی استخر شوم صوفیا را در حد فاصل دو محوطه دیده بودم. صوفیا را از زمان طولانی می شناسم و مربی شنا ست. اعلب در پارک محل هم صوفیا را می بینم که با یک گروه بزرگ دوندگی می کند. نسبتا قد بلند ولی تا دلتان بخواهد ورزیده و خوش تراش است.با خنده به صوفیا می گویم جوان و زیبا مانده است و به قول ایرانیها موقع شوهر دادنش است ! صوفیا رمانم آیریلمیش را به فراسنه خوانده و برایم درد دل کرده بود که ازدواجش با جدایی همراه شده با دو فرزند بزرگ.همان موقع به وی گفته بودم که به قول روس ها: بهترین ازدواج سومیش است! ونگران نباشد ! صوفیا عجله دارد و دو باره به طرف حوض اصلی بر می گردد. البته صوفیا این بار حرفی نزده و فقط خندیده بود .خانمی که بچه فوق العاده کوچک را در بغل دارد نزدیک تر می شود و در یک قدمی ام در آب قرار می گیرد. ناگهان با یک حادثه غیر قابل پیش بینی روبرو می شوم ، کودک کوچولو هردو دستش را بطرف گردنم دراز می کند و مادرش هم بازهم جلوتر می آید و به کودکش اجازه می دهد به بغل من بیاید!کودک با دستهای کوچکش گردنم را بغل می کند و صورتش را به صورتم فشار می دهد، صحنه برایم باور کردنی نیست. ازروبرو بچه چشم سبز دیگر با مادرش این صحنه را با اشتیاق نگاه می کنند.کودک کوچولو نمی خواهد از بغلم جداشده و به بغل مادرش برگرددو مادرش هم گویا تمایل دارد کودک هر چه بیشتر در بغلم بماند. دیگر احساس می کنم چیزی غیر عادی در استخر برایم رخ می دهد.مادر کودک کوچولو موقع گرفتن بچه شانه ام را لمس کرده و می گوید : هویته زر شون ! به آلمانی می گوید امروز زیباست ! آنجه برایم عجیب است تا این لحظه هیچ کس به زبان فرانسه حرف نزده است و تمام کسانی که با من حرف زده اند بدنم را لمس کرده اند و عمیق در چشمانم خیره شده اند. بخودم می گویم تمام چیزهایی که امروز در استخر گذشته شایسته یک داستان کوتاهست!در ساکم کاغذ قلم دارم ولیکن فکر می کنم نیاز به شروع نوشتن ندارم چون این حوادث آنچنان متفاوت هستند که از یادم نخواهند رفت.
هنوز لحظاتی بیش نیست که زیر دوش هستم که از آنطرف بخش زنانه که که با دیواری از بخش مردانه جداست صدای آواز می شنوم. فرانسویها عادت به آوازخواندن آنهم در جایی عمومی مانند استخر ندارند. صدای آواز خوان زیباست ولی به زبان اسپانیایی است. اسپانیها بیشتر سنت آواز خواندن را حفظ کرده اند. آواز خوان تا سکوت می کند با یک آواز اما در مایه ای که از وی شنیده ام جوابش را می دهم : من عاشیقام گوزلره قارا تللره قارا خالارا ـ جیران کیمین یار منی سالدی چوللره ، سالدی دیلره ، یامان آغلارام ! قطعه ای از اپرای کوراوغلی اوزیر حاجی بیکف است که برای عید سال 56 در زندان قصریکی از بچه های زندان که آهنگ ساز بود مرا آماده خواندن این قطعه برای جشن عید کرده بود، خواننده دیگر که آماده شده بود، مهدی ابریشمچی از رهبران طراز اول سازمان مجاهدین خلق بود.از آنسو با آهنگی جوابم را می دهد ، جواب می دهم : یک گلی گوشه چمن تازه شکفته دی بلالـ نه دستم بش می رسه نه که خوش می افته دی بلال ، بلال بلالوم دی بلال….. آواز خوان آنسوی دیوار به محوطه مشترک زنانه مردانه آمده و بادست به من اشاره می کند، جلو که می روم دستهایم را از قسمت آرنج دو دستی در دستهایش می گیرد ، چشمانش پر از اشک است به اسپانیولی می پرسد به چه زبانی خواندی؟ اسپانیا یی یک ذره به اندازه ته قاشق بلدم. جواب می دهم ترکی و فارسی بود. چقدر تاسف می خورم که با وی هیچ زبان مشترک ندارم و نمی توانیم بیشتر حرف بزنیم.
قبل از خروج از استخر روی صندلی قبل از خروجی می نشینم و تلفن دستی ام را چک می کنم برای پیامها. محل سشوارها برای خشک کردن موهاست. موی کوتاه و کم مویی در چنین جاهایی مزیت است ! یکباره خانمی که همراه بچه اش از حوض روبرو به من خیره شده بودند را می بینم با یک مرد همراهش که ریش مشکی بلند دارد و قوی ولی کمی فربه است. خانم که بلوند است و زیبا یک راست کنارم می نشیند و شروع به حرف زدن به زبان انگلیسی با لهجه آمریکایی می کند. پسر بچه هم کنارش است، می پرسم چند ساله است؟ می گوید چهار ساله. مردی که همراهش هست گفتگوی ما را شنیده و با خنده می گوید : توزی باشه ! به کردی یعنی کمی بالاتر و یا بهتر ، بخودم می گویم این هم یک کرد پس کلکسیون زبان امروز درست شد. به خانم آمریکایی می گویم پسرت خیلی به چشمانم خیره شده بود،با خنده جواب می دهد که بچه ها اینطور هستند گاهی به چیزی بند می کنند، موقع حرف زدن دستش را روی دستم می گذاردو موقع جدا شدن مردی که کردی حرف زده و بچه چهار ساله با من دست می دهند ، بازهم شگفتی ام ادامه دارد که چرا تمام آدمهایی که تاکنون در استخر دیده ام تماس فیزیکی با من داشتند.
دو تا پیام غیر منتظره روی تلفنم دارم از دو زن که رفقای سیاسی ام هستند ، اولی نوشته : شوکه نمی شوی که بدون مقدمه بگویم دوستت دارم؟ دوست دیگر از این هم جلوتر رفته و گفته اگر امشب وقت داری با چند بطر شراب بیا خانه ! با خودم فکر می کنم بازهم باید فکر کنم که در شرایط عادی هستم؟
از استخر خارج می شوم که با خانه چند صد متری فاصله بیشتر ندارد، از جلوی محوطه ای عبور می کنم که یک سالن کرایه ای بزرگ برای مراسم و بیشتر زمانها برای عروسی ها دارد. قبلا که تلفن دستی و ژپ اس نبود مردم در خیابان و پارک آدرس سالن را می پرسیدند که یک محوطه باغ باغات آنرا پوشانده است. درست هنگامیه از کنار خیابان روبروی سالن عبور می کردم با حیرتی مثال زدنی اکیپ غریق نجاتها و مربی ها را که در استخر دیده بودم کنار ماشینی با لباس های شیک مهمانی می بینم ! به ایوان هم در بین آنهاست و کت و شلوار مشکی شیکی پوشیده و پاپیون زده است نزدیک می شوم و می گویم : با چه سرعتی از استخر خارج شدید که با این لباس ها بیرون هستید ؟ جوابی که ایوان می دهد به زمین میخکوبم می کند : می گوید چطور ممکن است ما را امروز در استخر دیده باشید؟ امروز استخر بسته است و ما در حال رفتن به جشن عروسی صوفیا هستیم! چند قدم بالاتر روی یک نیمکت کنار خیابان می نشینم و می روم روی سایت استخر ، نوشته است که امروز استخر به علت نقص فنی بسته است ! سعی می کنم برخودم مسلط شوم و طبق معمول که هرگاه با حادثه ای غیر مترقبه روبرو می شوم سعی می کنم بین خودم و حادثه یک فاصله زمانی منطقی ایجاد کنم که بتوانم بر حادثه آگاه شوم ، آرام به سایت روزنامه اومانیته متعلق به حزب کمونیست فرانسه مراجعه می کنم. می خواهم با خواندن اخباری دیگر از این فضای عجیب بیرون بیایم ، این بار شیوه ام نه تنها درست از آب در نیامد بلکه با خبری آنچنان شگفت انگیز روبرو می شوم که دچار بی وزنی و بی معیاری نسبت به پیرامونم می شوم ، خبر با تیتر بزرگ نوشته است : احزاب چپ ، سندیکا ها ، انجمن و… برای انتخابات زود رس پارلمان فرانسه در « جبهه نوین مردمی» متحد شدند ! و در زیر تیتر نوشته که از ساعت 16 تا 18 مذاکرات بین نیروها طول کشیده و در مدتی کوتاه به توافق رسیده اند، کمی سردم می شود، من در این دوساعت در استخر بودم و طرح « جبهه نوین مردمی» متعلق به من است که از بیست سال پیش چند بار در تدارک کنگره های حزب کمونیست فرانسه ضرورت تشکیل آنرا مطرح کرده ام !
ر
👏👏👏 واقعاً خواندنی و زیبا بود
اولا تبریک فراوان بخاطر تائید طرحتون و تاثیری که تو زندگی مردم خواهید گذاشت
دوما مطرح کردن یک موضوع حساس و در حال وقوع در کنار یک داستان کوتاه خواندنی خلاقیت متمایزی میخواد که قطعاً شما اون رو دارین مرسی بابت مطلب زیبا ❤️❤️
تشکر برای تلاشتون در راستای زندگی بهتر مردم🙏🙏