ادبی

معلم اول: حسام الدین امین کردستانی ، سرنوشت ما به تار مویی بسته است ! عیسی صفا

صحنه اول

جلوی پایش بلند می شویم ، وصف اش را از همکلاسی ها و بهتر بگویم از عبدالله کرمی همکلاسی شاعرم شنیده ام. دو ماهی از کلاس درس گذشته است. کلاس درسمان دهم رشته ادبی در دبیرستان کریمخان زند در محله میدان خراسان تهران است. دبیر تازه وارد،قدبلند و چهار شانه است با یک پرده گوشت، اگر سبیلش را برداریم صورت یک زن زیبا را دارد ، سفید است با گونه هایی به رنگ بین سرخ و صورتی ،دبیر دستور زبان، انشاء  و دیکته است و سال اولی است که شروع به کار در دبیرستان کریمخان زند کرده است. با تلاش و پا در میانی وی است که به دبیرستان برگشته ام.چند هفته پیش با یکی از همکلاسی ها زدو خورد کرده بودم ( البته زد از من بود و خورد از او! )و کمال مدیر دبیرستان اخراجم کرده بود.چهره و هیکل این همکلاسی هنوز جلوی چشمانم است ولی اسمش را بیاد نمی آورم.همان هفته های اول شروع کلاس ها بی ربط یک متلک بهم انداخته بود که جواب نداده بودم ولی در دلم نگه داشته بودم. چند سال از من بزرگتر است و ماشین و نامزد دارد و از همه مهمتر مادرش کلانتر محله ما یعنی ته  بیسیم نجف آباد است. هفته بعد همین همکلاسی با عبدالله کرمی دعوا کرد که با هم دوست شده بودیم و برای حمایت از وی درگیر شده بودم .بار اول دعوا چند تا مشت به سینه ستبرش زده بودم ولی چند دقیقه بعد دوباره برگشته و با پاشنه کش بهم حمله کرده بود و این بار وی را به کیسه بوکس تبدیل کرده بودم  ،چند تا ضربه چپ و راست مستقیم کافی بود که وسط کلاس روی زمین ولو شود. پوست صورتش کنده شده بود و  بعد از اینکه با کمک همکلاسیها با پای لرزان  از جا بلند شد، یک راست رفت اتاق مدیر دبیرستان که ناظم مرا هم صدا کرده و به همراه خود به  اتاق مدیر برد و در آنجابود که همکلاسی کتک خورده  گریه کنان به مدیر گفت من وی را مانند هنرپیشه ها در فیلم های آمریکایی زده ام ،گویا تازه کشف کرده بود که درگیری با یک بوکسور 185 سانتی چه عواقبی خواهد داشت! در همین اتاق بود که کمال بهم گفت هنوز در دبیرستان درس را شروع نکرده دو بار دو نفر را وحشیانه زده ای و اخراج هستی!کلاس و کلا دبیرستان پر است از جوانهایی که چند سال رفوزه شده اند وچند سال از همکلاسی های معمولی خود بزرگتر هستند. مبصر کلاس به نام حسین کردبچه بیش از 20 سال داردو برای خودش مردی است.دبیرستان کریمخان زند به لات خانه بودن معروف است و هر دبیرستانی رانده شده از دبیرستان های دیگر را در خود جای داده است. معروف است که دبیرستانی هایی با تهدید چاقو از دبیرها نمره می گیرند ! میدان خراسان از یک طرف به مسگر آباد و از طرف دیگر به شهباز جنوبی منتهی می شود.

هنوز چند دقیقه ای از حرف زدن« امین» نگذشته است که کلاس در سکوتی عمیق فرو می رود. هر پرده از حرف هایش را با یک شعر زیبا از حافظ، سعدی ، نظامی و… تزیین می کند. صدایش زیبا و آهنگین است و سخنرانی ماهر ، اولین بار است که سخنرانی این همه برجسته  رادر زندگیم می بینم.همه کلاس غرق او شده است. دلم نمی خواهد کلاس تمام شود. در نیمه کلاس هستیم که امین از ستون میانی به ته کلاس می آید و لبخند به لب رو به من کرده و می پرسد : اولین جلسه کلاست با من است؟ اسمت چیست؟ عسی صفا هستم ! هنگامیکه کلاس تمام می شود می خواهم از در خارج شوم که امین می گوید: آقای صفا چند دقیقه با هم حرف بزنیم! به صندلی روبریش اشاره می کند و دعوت به نشستن وبلافاصله می گوید هنگامی که عبدالله کرمی به من گفت در دفاع از وی کسی را زده ای خوشحال شدم و بخود گفتم باید جوان جالبی باشد که برای دفاع از یک شاعر زدو خورد کرده است. کرمی از من خواسته بود پادرمیانی کنم و دوباره به دبیرستان برگردی ولی مدیر دبیرستان گفت دو سه هفته قبل هم دبیرستانی دستیار ناظم را زده ای !گفتم ماجرا به این شکل بود که علی که خود دبیرستانی است در همکاری با ناظم در حیاط با شلاق دبیرستانی ها  را می زد که بوی اعتراض کردم و بعد توضیح دادم که علی یک غول دومتری است با 130 کیلو وزن ! الببته همین غول را با یک چپ و راست با دهان خونین از میدان بدر برده بودم. با حس مزه خون در دهانش خیلی ترسیده بود. امین به شوخی می گوید : البته خود من هم لازم باشد جاهایی کتم را برای زدو خورد در می آورم !و ادامه می دهد که : شما بچه های جنوب شهر با درس خواندن می توانید خود را در زندگی بالا بیاورید نه با زدو خورد.عبدالله کرمی رفته بود و من و امین تنها بودیم. می پرسد برای جمعه آینده ازاد هستی؟ بله جواب می دهم  می گوید برای جمعه ظهر دعوت من برای ناهار در خانه با زنم هم آشنا می شوِی! خجالت زده شده بودم و باور نمی کردم شخصیتی به این بزرگی مرا به خانه اش دعوت کند.

محله خانه امین را بیاد نمی آورم ولی در منطقه مردم مرفه قرار داشت، خانه بزرگ بود و آراسته.همسر امین که قدش تا زیر سینه امین بود مانند خودش چشم سبز بود  منتهی پرنگ تر  و براق تر ،هردو کرد سنندجی هستند.پشت میز غذا خوری بیشتر امین سوال کننده و من جواب دهنده.بودم ، هنگامی که گفتم از دبیرستان ابوریحان بیرونی ( دروازه دولاب) ترک تحصیل کرده و به جزیره قشم رفته بودم تا قاچاقی ایران را ترک کرده و برای کارگری به کویت  بروم تعجب کرده بود. یک هفته در قشم منتظر لنج قاجاقچیها مانده بودم و در این مدت تنهایی دوباره زندگی ام را مرور کرده بودم و ناگهان تصمیم گرفته بودم برگردم و بطور جدی درس بخوانم و اینطور شده بود و برگشته و در رشته مورد علاقه ام یعنی در رشته ادبی دبیرستان کریمخان زند اسمم را نوشته بودم.گفتم قبلن وزنه بردار بودم در باشگاه ابومسلم بین بیسم نجف آباد و میدان خراسان ،ولی به علت نبودن تخته و وزنه های استاندارد مجبور شده بودم تغییر رشته ورزش بدهم و بوکس را شروع کنم.چند تا وزنه بردار بودیم که باشگاه برای گرفتن تخته و چند حلقه بیست کیلویی از فدراسیون از آنها دعوت کرده بود و نصیری قهرمان جهان وزنه برداری همراه غلا رضا پهلوی برادر شاه که رئیس فدارسیون ورزش ایران بود به باشگاه آمده بودند و در مقابل آنها دوضرب ، پرس و یک ضرب زده بودم و نصیری هم بهم مدال تشویقی داده و عکسم را با وی درویترین بیرون باشگاه گذاشته بودند که هروز برای رفتن به دبیرستان از جلوی آن عبور می کردم با کلی احساس غرور. هنگامیکه به امین گفتم غلا رضا پهلوی با تمسخر و تحقیر به کفشهایم اشاره کرده و پرسیده بود این کفشهای وزنه برداری است ؟ جناب برادر شاه فکر نمی کرد که پول خریدن کفش وزنه برداری را نداشته باشم، امین با شنسدن این ماجرا اخم هایش را در هم کشیده بود. به امین گفتم که باشگاه مرا به باشگاه تاج برای ادامه وزنه برداری معرفی کرده بود که دوساعت از اتاق اجاره ای من و مادرم که باهم زندگی می کردم فاصله داشت و رفت و آمد غیر ممکن و ماهم پول اجاره اتاق نزدیک به باشگاه تاج را نداشتیم و اینکه پانزده ساله بودم بدو ن پدر.البته در بوکس هم سریع پیش رفت کرده بودم ولی در ورزنه برداری رکورد نزدیک به قهرمانان نوجوان را داشتم.از رمان هایی که خوانده بودم برای امین حرف زدم و از میزان آشنایی من با ادبیات جهانی خوشحال شده بود. موقع ترک خانه امین چند کتاب بهم داده بود ، از بین انها کندو کاو در مسایل تربیتی صمد بهرنگی یادم مانده است ، امین یک آدرس کتابفروشی هم بهم داده بود برای خریدن کتاب « یاداشت های شهر شلوغ پلوغ» فریدون تنکانبی ، کتاب فروشی خورشید در خیابان کنار پارک شهر و گفته بود به فروشنده بگو از طرف من آمده ای.این کتاب بوی خوش تحلیل طبقاتی از خرده بورژوازی را به مشامم رسانید.

صحنه دوم

به دعوت امین به دبیرستان برگشته ام برای حرف زدن با کلاس دوازدهم که دبیرشان بود. اولین کسی هستم اکه از دبیرستان کریمخان زند در دانشگاه تهران در رشته مورد علاقه ام زبان و ادبیات فارسی قبول شده ام آنهم با درجه نمره خیلی بالا.سطح امین و سپس معلم دومم یعنی ابراهیم تدین که فلسفه درس می داد آنقدر بالا بود و آنچنان برای من زحمت کشیده بودند که در دانشگاه یک سروگردن بالاتر از همکلاسی هایم بودم. واحد های آزاد دانشکده را بیشتر فلسفه انتخاب می کردم. رضا داوری و آرامش دوستدار از استادانم بودند. آرامش دوستدار در واحد کانت اجازه داد بود چند جلسه کنفرانس بدهم و خودش در ته کلاس نشسته و پیپ بکشد. یک بار که وی را سال ها بعد در کنفرانش در پاریس دیدم ماجرای پیپ کشیدنش را گفتم و هنگامی که اضافه کردم که یک بار زن آلمانی اش را هم به کلاس آورده و به اضافه پیپ کشیدن یک نخ سیگار هم از وی گرفته بود از حافظه ام تعجب کرد.ه بود .آرامش دوستدار  آن سال در واحد کانت  فقط به یک نفر نمره قبولی داده بود و آنهم من بودم ! امین  از من خواسته است که به کلاس دیپلم بگویم چگونه خود را برای کنکور آماده کنند  و تجاربم را در اختیار آنها بگذارم.

وارد سالن استراحت دبیران می شوم. کمال مدیر دبیرستان زود می گوید برایم چای بیاورند. از افتخارات کمال این است که بگوید یکه بزن محله مولوی بوده است !پارسال یک درگیری با خود وی و دو تا از ناظم هایش داشتم. در دبیرستان هرروز صبح ما را وادار می کردند سرود شاهنشاهی بخوانیم ، عده ای از دبیرستانیها از سرود شاهنشاهی سر باز زده و در ته صف « آمنه آمنه» می خواندند! و کمال هم همراه با ناظم ها با شلاق به جان آنها می افتاد. یک بار برای دفاع ازاین دبیرستانیهای شورشگر ته صف رفته و منتظر حمله مدیر و ناظم ها شده بودم وخودم را آماده زدو خورد کرده بودم ،کتم را روی شانه ام انداخته بودم تا راحت به زمین انداخته و درگیر شوم. هنگامی که کمال و ناظم هایش به بچه ها حمله کرده بودند خودم را در مسیر شلاق وی قرار داده بودم و هنگامی شلاق به پاهایم خورده بود فریاد زده بودم که : مگر ما حیوانیم که ما را شلاق می زنی ! گور بابای تو و شاه !دبیرستان لرزیده و سکوت بر آن حاکم شده بود.کمال غافلگیر شده بود و شاهد آمادگی ام برای زدو خورد بود و هیچ نگفته بود ، اما هنگامی که سرکلاس بودم یکباره در اتاق را باز کرده و همراه با ناظم ها حمله ور شده بودند.میز ته کلاس بودم بین دو همکلاسی ،طرف چپ حسین کرد بچه مبصر کلاس بود که بسرعت از میز بلند شده تا لای میز گیر نکنم. خودش یکه بزن بود باتجربه های زیاد در زدو خورد و می دانست باید بتوانم از جایم بلند شوم. حمله ناموفق بود و با گارد گرفتن و جا خالی ضربات کمال و ناظم ها  ( یکی از ناظم ها اسمش میلانی بود و یک بار که ما مهدی فتا پور  از رهبران بعدی سازمان چریک های فدایی خلق را که دبیر دانشجو بود  از طبقه سوم لای خودمان روی هوا او را تا طبقه هم کف آورده بودیم به ما حمله کرده و فکر کرده بود فتا پور هم دبیرستانی است یکی دو تا شلاق هم به وی زده بود !) را به راحتی رد کرده بودم ولی  به حمله ها ، ضد حمله نکرده بودم چون می دانستم اخراج حتمی ام را در بر خواهد داشت و کمال هم کوتاه آمده بود چون شاگرد اول کلاس بودم. کمال که برای شاه بچه ها را شلاق می زد بعد از انقلاب رفت توی بساط جمهوری اسلامی و مقام گرفت، شتر دیدی ندیدی !

خانواده و دوستانم از درس خوان شدنم شگفت زده شده اند. تا دوسه سال پیش از درس و مشق فراری بودم و اکثرا در محله لاله زار وقتم را با سینما رفتن می گذارندم ، گاهی اتفاقی روی فیلم های خوب هم می افتادم.زدو خورد را هم ادامه می دادم ، آخرین زدو خورد را با اسماعیل گوریل کردم. این زدوخورد از طرف پسر خواهرم کریم برایم پیش آمد. کریم که یک سال از من کوچکتر بود با اسماعیل گوریل که از یکه بزنهای چند تا محله بود جروبحث کرده بود و سر آخربوی گفته بود به دایی ام خبر میدهم و همانجا اسماعیل گوریل گفته بود همین الان جلوی پارک ولیعند منتظرش هستم. دعوا حیثیتی و بهم تحمیل شده بود.جلوی محوطه بزرگ پارک ولیعد در ته بیسم نجف آباد با اسماعیل گوریل روبرو شدم. 190 سانت بود و عضلانی و ورزیده. همان چند ثانیه اول یک ضربه کله خطرناک به صورتم پرتاب کرد ولی ضربه را با عقب کشیدن صورت و نیمی از بدنم رد کردم و بلافاصله با ضربات چپ و راست مستقیم بهش حمله کردم ، ضربه ها را رد کرد و برایم مشخص شد که در زدو خورد تجربه زیاد دارد و بلافاصله فهمیده بود که بوکسور هستم و با تغییر تاکیت به سرعت زیر رفته و دو پایم را گرفت ، بسیاری از فنون کشتی را بلد بودم و رویش خیمه زدم و با زوری که مدیون وزنه برداری بودم او را مجبور کردم که پاهایم را رها کند ولی باز هم در چشم بهم زدنی یک ضربه فانوسقه ( کمر بند سربازی با سگگ آهنی بر سرش) به باوزیم اصابت کرد.اصلن ندیده بودم که کی فانوسقه را از کمرش باز کرده است.ضربه فانوسقه به دومی نرسیید ، بر طبق تجریبه بوکس می دانستم که نباید برای فرار از ضربه عقب بروم بلکه بایدبه حریف نزدیک شده و تن به تن مبارزه کنم. وارد نیم فاصله با اسماعیل گوریل شدم و چند ضربه به پهلوهایش وراد کردم و ضربه را با اپرکات زیر چانه وی ادامه دادم و سر آخر با چند تا ضربه چپ . راست ضد حمله را تکمیل کردم. اسماعیل با دهانی و بینی خونین روی زمین افتاد و هنگامی که تلاش کرد بلند شود تلو تلو خورده و روی زمین ولو شد، ناک اوت شده بود !و خبر بسرعت در چند محله پیچید که اسماعیل گوریل را یک دبیرستانی جوان ناک اوت کرده است ، یک جوان دبیرستانی با موی بیتلی !

صحنه سوم

تازه از زندان ازاد شده ام، جزو آخرین سری هاست که آزاد می شوم ، در زندان بشدت فعالیت سیاسی داشتم که از جشمان جاسوسان رژیم پنهان نمانده بود. در سه سال مرتب از این این زندان به آن زندان انتقالم داده اند و هر بار روابطم قطع شده بود. از خانه نمی توانم تکان بخورم ، روز و شب میهمان داریم که با کنجکاوی حوادث زندان را می پرسند که در مرکز سوال ها « شکنجه» قرار دارد. در سه سال چهره ام تغییر کرده است ، دو رشته موی سفید پهن در بالای گوشم پدیدار شده اند.جمع بزرگی از جوانان دورم را گرفته اند و میخواهند هر چه زودتر دست بکار شوم و بیانیه ها سیاسی بنویسم ، حیدر زاغی یکی از پرشورترین آنهاست ( به عنوان عضو سازمان راه کارگر بوسیله دژخیمان جمهوری اسلامی اعدام شد) و بسرعت برایم ماشین تایپ و چاپ تهیه کرده است. او هم شاگرد معلم اول است و شاید او آزادیم را به وی اطلاع داده است، با امین تلفنی حرف می زنم و قرار یک مهمانی در خانه اش را می گذاریم.

امین دستم را گرفته و وادر همان سالنی می شویم که 8 سال پیش اولین بار وارد شده بودم.میهمانی 8 سال مسیر زندگیم را تغییر داده بود ، احترام و توجه امین مرا بطور قطعی از سرنوشت نامعلوم  جوانان جنوب شهر تهران جدا کرده بود.محله ایکه جوانهایش یا در زندان ها نابود می شدند ، یا آلوده اعتیاد  و در بهترین حالت جذب نیروهای نظامی رژیم شاه می شدند. امین ، معلم دوم ( ابراهیم تدین معلم فلسفه آم) و چند دبیر دیگر دبیرستان را دعوت کرده است.یکی از دبیران  با دینم گریه می کند و می گوید : رزیم شاه نه تنها ما ، بلکه شاگردان ما را هم پیر کرده است !حتمن دو رشته موی سفیدم او را به گریه انداخته است ،چه راه طولانی در 8 سال پیموده ام.معلم دوم را چند روز بعد از ازادی دیده ام ، هم محلی هستیم. ابراهیم تدین سال بعد از امین به عنوان دبیر فلسفه  و منطق شروع به تدریس در دبیرستان کرده بود و خیلی زود باهم دوست شده بودیم. اکثر پنجشنبه ها از دبیرستان به خانه وی می رفتیم و شنبه به دبیرستان بر می گشتیم و تمام مدت آخر هفته  بامن کار می کرد. همسر و دو دختر داشت.ماتریالیست بود و زبان عربی و فراسنه را مسلط بود. با او بود که نگاهم به هستی تغییر بنیادی کرد : هستی قابل شناخت است ! در میهمانی به دبیران دیگر می گویم که نخست معلم اول و سپس معلم دوم مسیر زندگیم را تغییر دادند و توانستم با تشویق  و همکاری آنها به دنیایی دیگر پای بگذارم. هر دو معلم با نظرم مخالفت کردند و گفتند که ظرفیت و استعداد از خود من بوده است. چگونه یک محصل درس نخوان در چشم بهم زدنی شاگرد اول و دانشجوی ممتاز دانشگاه تهران می شود؟ سوال برانگیز است. با کوله باری سنگین از زندان آمده ام و معلم اول و دوم متوجه این موضوع هستند.

صحنه چهارم و پایانی

تا سه سال بعد از انقلاب کمابیش با امین رابطه دارم. درست چند ماه بعد از انقلاب هنگام عبور پیاده از خیابان به خانه اش یک ماشین با سرعت خیلی بالا  وی را له و لورده کرده است. استخوان های دست و پایش شکسته و باید مدت طولانی بی حرکت بماند. چند هفته بجایش در دبیرستان خوارزمی درس می دهم تا یک دبیر پیدا کنند. موقعی که از ایران خارج می شوم رابطه ام تا سال ها با معلم اول و دوم قطع است و از آنها خبری ندارم.بعد از جند سال می توانم تلفنی با معلم دوم حرف بزنم و دیگر مرتب از وی خبر دارم ولی هیچ رد پایی از امین  ندارم.با ایمیل و مقاله هایی که روی سایت ها می نویسم آنها را  برای ابراهیم تدین معلم دوم می فرستم ولی همچنان از بی خبری از امین رنج می برم.بخصوص با راه افتادن سایت ها ، شبکه های مجازی اجتماعی و انقلاب انفورماتیک انتظار دارم اثری از امین را در بین آنها بیابم.امین می بایست یک شخصیت بزرگ  و شناخته شده ادبی می شد. چرا خبری از او نیست؟ این جاست که به  داستان کوتاه معلم اول چنگیز آیتماتوف فکر می کنم. می دانم که« مقامات »حتی از او دعوت کرده بودند که دانشکده زبان و ادبیات کردی را راه بیاندازد . می دانم که تز دکترای کسی را به عربی نوشته است ، می دانم که آثار شکسپیر را به انگلیسی میخواند، در دروه دبیرستان کتابچه ای در مورد دستور زبان فارسی نوشته بود که در نوع خود در زمینه آموزش بی نظیر بود ، پس این همه استعداد چه شد؟ شاید از حسادت ها ضربه خورده است ؟ شاید زیادی آشتی ناپذیر و مغرور بوده است؟ به یاد شعر تکراریش از حافظ می افتم : سرم به دنیی و عقبی فرود نمی آید ـ تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست.

10 سال پیش رمانی نوشتم به نام « آیریلمیش» ( یعنی جدا شده).این رمان به صورت کتاب در فراسنه منتشر شده و تا حدی موفق بوده که مدیون رفقای کمونیست فرانسه هستم که با خرید ، معرفی آن و تدارک جلسه هایی برای معرفی رمان کمک شایانی به من کردند. یک بار آنلاین رمان را به فارسی برای معلم دوم فرستاده ام و بار دوم کتاب را به زبان فرانسه برایش فرستاده ام. اسم معلم اول و دوم در رمان آورده شده است. در رمان به زبان فرانسه آنجایی که این اسامی آورده شده است یک یادداشت برای معلم دوم نوشته ام : کاش من هم شاگردی مثل شما داشتم که در یک رمان از من قهرمان بسازد ! البته معلم دوم به میزان زیادی بینایی خود را از دست داده است و رمان را دخترش برایش خوانده است. دخترش مترجم زبان فرانسه است. دخترش  می گوید در جایی از رمان هنگامی که آیریلمیش که اسم یک جن است جدا شده و رفت ، پدرم گریه کرد و گفت نیمی از عیسی جدا شد و رفت !

فکر می کنم شاید از طریق شبکه های مجازی فرزندان امین را پیدا می کنم. فکرم درست است و یکی از پسران وی را که مقیم آلمان است پیدا می کنم و برایش یاداشتی می فرستم که من دانش اموز نزدیک پدرت بودم و دنبال خبری از وی. هیچ پاسخی دریافت نمی کنم ! از کانال یک آشنای مشترک می فهمم که امین اکنون ساکن شهر سنندج است. اما همه تلاشم برای پیدا کردن شماره تلفنی از وی به سنگ می خورد تا اینکه روزی در یکی از شبکه های اجتماعی عکس امین را دیدم با یک مصاحبه با وی. با خواندن مصاحبه برای اولین بار فهمیدم که امین قبل از شروع کار در دبیرستان کریمخان زند در تهران ، مدیر فرهنگ و زبان کردی در رادیو کرمانشاه بوده است ، حالا می فهمم که چرا آنگونه زیبا سخنوری می کرد!با کسی که مصاحبه را روی شبکه مجازی اجتماعی گذاشته تماس می گیرم و می پرسم ایا امین را می شناسد. دوستش ازهمشهریان امین است و قرار است خود وی هم دو هفته دیگر به سنندج برود و با امین هم ملاقات خواهند داشت. عجب حادثه ای ! شماره تلفن ردو بدل می کنیم و می گوید هنگامی که با امین باشد با واتساپ با من تماس خواهد گرفت که تصویری با امین حرف بزنم ، اما در عین حال یک خبر ناگوار بهم می دهد: امین دچار بیماری آلزایمر است و ممکن است اصلا مرا بیاد نیاورد ! می گوید آلزایمرش خفیف است ولی خوب خیلی از چیز ها را بیاد نمی آورد.روز موعود فرا می رسد و پس از چهل سال  تصویرش را می بینم و صدایش را می شنوم. صدایش زیاد تغییر نکرده است و صورتش نسبت به یک مرد 88 سال سرحال و بشاش است. می گوید چند ماه دیگر نزای دیدن فرزندانش به آلمان می آید و شاید بتوانیم آنجا یکدیگر را ببینیم. نمی دانم مرا بیاد می آورد یانه ولی همشهریش قبل از حرف زدن گفته بود که امین مرا بیاد می آورد و بلافاصله در باره من گفته بود: شر و با استعداد !

همشهری امین بعدا به من می گوید که امین  تنهاست ودر خانواده یک فامیلش زندگی می کند که چند تا بچه دارد و امین هم برای یافتن سکوت هرروز از خانه می زند بیرون،می گوید امین تاسف می خورد که چرا از نظر مالی به فکر آینده خود نبوده است ، اما همین همشهری که نویسنده هم هست چند روز بعد با سردی به سوالاتم در مورد امین جواب می دهد  و حاضر نیست به رابطه ام با امین کمک کند تا حدی که می بینم این بار  هم فقط یک شماره تلفن از امین دارم و یک خبر آلزایمر.مصاحبه معلم اول را که اخیر است روی شبکه های اجتماعی به اشتراک می گذارم ، آخرین جمله مصاحبه این است :« در حال حاضر خانه نشین و بیکارم و اینک : کالای کهن گشتم و بازار ندارم». شعر دیگری را زمزمه می کنم که معلم اول ورد زبانش بود : خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ ـ وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن.

28.4.2024

پی نوشت : امروز خبر فوت امین معلم اولم را  با خبر شدم. مردم سنندج بزرگ داشت شایسته ای از او کردند. اکنون دیگر جمهوری اسلامی نمی تواند به او آسیبی برساند. مطالب دیگری در باره زندگی وی خواهم نوشت که مخفی مانده بود.

 

یک فکر در مورد “معلم اول: حسام الدین امین کردستانی ، سرنوشت ما به تار مویی بسته است ! عیسی صفا

  1. نادر امینی گفت:

    با سلام
    استاد امین صمیمی‌ترین دوست من بود متاسفانه دیروز چهاردهم مهر در روز جهانی معلم محبوبترین معلم در نهایت مظلومیت چشم از جهان فروبست

    1. با سلام همیشه فکر می کنم بدون امین چه سرنوشتی در برابرم قرار می گرفت.

      1. مسیحی گفت:

        سلام استاد امین چهره ی تکرار نشدنی است کسی که حدودا چهارده سال به من خیلی چیزها بی دریغ آموخت ..
        اینک اینک زنده و آزاده بنگر
        سر بلند و‌ ایستاده
        چیره بر زال زمستان
        زخم سنگین تازیانه های بوران کرده تیمار….
        همچنان بگشای آغوش
        تاسه بارانه همی پاید…
        آنک آنک باز می گردند قمری ها به خانه
        هر یک در نوک گرفته شاخه ای از نسترن
        باز می سازند از نو آشیانه‌
        ….

      2. مسیحی گفت:

        سلام استاد امین چهره ی تکرار نشدنی است کسی که حدودا چهارده سال به من خیلی چیزها بی دریغ آموخت ..
        اینک اینک زنده و آزاده بنگر
        سر بلند و‌ ایستاده
        چیره بر زال زمستان
        زخم سنگین تازیانه های بوران کرده تیمار….
        همچنان بگشای آغوش
        تاسه بارانه همی پاید…
        آنک آنک باز می گردند قمری ها به خانه
        هر یکی در نوک گرفته شاخه ای از نسترن
        باز می سازند از نو آشیانه‌
        ….

  2. جمشید گفت:

    بسیار زیباست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *