دسته‌بندی نشده

در باره اهمیت «درد دل» ـ عیسی صفا

در باره اهمیت «درد دل»
اسکندر مقدونی شاخ داشت! شاخ های اسکندر در زیر موهای وی پنهان بودند ، اما اسکندر از آرایش موهای خود بی نیاز نبود و هر از گاهی آرایشگری را برای کوتاه کردن موهایش به قصر خود فرا می خواند و پس از آرایش دستور کشتن وی را می داد تا راز شاخ هایش پوشیده بماند. روزی یکی از این آرایشگرهای نگون بخت و بی خبر هنگامی که فهمید به دلیل دیدن شاخ های اسکندرفرمان مرگ وی از طرف وی صادر شده به پاهای اوا فتاد و با شیون و گریه مرتب به اسکندر التماس کرد که هفت فرزند دارد که بی سرپرست خواهند ماند. آن روز اسکندر خلق و خوی خوشی داشت و به خود گفت یکبار هم که شده این آرایشگررا نکشم و به سوگند راز داری وی اعتماد کنم . به این ترتیب بود که آرایشگر مورد نظر ما با وعده راز داری در مورد شاخهای اسکنر آزاد شد. آرایشگر پس از مدتی گلویش باد کرده و به حالت خفگی دایمی در آمد. مراجعه به طبیب های محتلف هم بی حاصل بود. روزی کسی با تجربه و جهان دیده از وی خواست به یک روانشناس مراجعه کند. آرایشگر پذیرفت و به دیدار کار آمدترین روانشناس شهر رفت ، روانشناس پس از چند بار دیدن وی از وی پرسید آیا او « رازمگو» دارد؟ آرایشگر پاسخ داد آری ولی این راز را به هیچ کس نمی تواند بگوید. روانشناس به او توصیه کرد از شهر خارج شده و چاهی کور که به چاههای دیگر راه نداشته باشد پیدا کرده و راز خود را به چاه بگوید. آرایشگر چاهی یافته و سر خود را در درون آن خم کرده و فریاد زد :   اسکندرین بوینوزی وار بوینوزی !( اسکندر شاخ دارد شاخ!). مدت کوتاهی بعد باد گلوی وی فرو نشست و راحت شد. چندی بعد چوپان جوانی از کنار چاه رد می شد که دید نی های زیبایی در دیواره چاه رسته اند. یکی از آنها را برید و یک نی زیبا درست کرد. چوپان جوان عجله داشت و باید گله ها را به یک کاروانسرا می رساند و فرصت نواختن نی را نداشت. در کاروانسرا شب پس از شام کسی از او خواست کمی برای جمع نی بنوازد. چوپان جوان برای اولین بار بود که نی جدید خود را می نواخت. همه جمعیت به گوش بودند. حادثه غریبی رخ داد ، آنچه مردم می شنیدند این بود : « اسکندر شاخ دارد شاخ !» .

پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *