یک ساعت و نیم زودتر در محل شروع محل راهپیمایی پاریس برای همبستگی با قربانیان تروریست ها ی تاریک مغز و کور دل حاضر شدم، در باتکلان پاریس صدها جوان در یک دیسکو ترورشده اند. کاغذ و قلم در دستم بود و گاهی یادداشت هایی بر می داشتم. قصدم نوشتن گزارش نبود. فکر می کردم به همبستگی با مردمی که 33 است با آنها زندگی می کنم بدون اینکه فرانسوی شده باشم و هر بار هم از من پرسیده اند چرا ملیت فرانسوی نگرفته ام با شوخی از نوع شارلی گفته ام : اه ! فرانسوی بشوم؟باز اگر یک کشور آمریکای لاتین ، روسیه ، اسپانیولی… بود یک چیزی ! بعضی ها شوخیم را آنقدر جدی می گرفتند که با کنجکاوی می پرسیدند چرا ملت های دیگر را به فرانسویها ترجیح می دهم؟ همه زودتر آمده بودند !دنبال پرچم های حزب کمونیست گشتم ، هیچ پرچمی نبود و یکباره یادم آمد قرار بر نیاوردن علایم تفاوت و جدایی است. در همان لحظات اول در بین انبوهی از مردم گیر کردم. نا امیدانه به دنبال آشنا و رفقایم می گشتم. به دوربری هایم گفتم : « باید آزادی تکان خوردن را هم به رسمیت شناخت !» ، در کوله پشتیم چند رمانم به زبان فرانسه تازه چند ماه است منتشر شده را دارم به چشمان مردم نگاه می کردم. خونسرد و متین بودند. ولی چیزی کم کم مایه حیرتم شد. بارها در تظاهرات و جشن های بزرگ فرانسه شرکت کرده بودم و مردم فرانسه را از هر نظر می شناختم. مثلن می دانستم که برخلاف ایده های بی پایه، مردان و زنان فرانسه خوش تیب و زیبا نیستند! یعنی توده مردم فرانسه دهاتی و تصادفی هستند!خوشگلا و خوش تیب ها اقلیت طبقه مرفه هستند. یکباره با حیرت دریافتم که همه این انسانها را می شناسم و لازم نیست دنبال آشناهایم بگردم و باز با حیرت دیدم که همه چشم ها زیبا هستند ، البته باور نکردم ،چشمهای رنگی آنها زیر تابش خورشید زیبا شده بود !
یکباره با حیرت دریافتم که همه این انسانها را می شناسم و لازم نیست دنبال آشناهایم بگردم! عیسی صفا

12
ژانویه